وحی آمد به موسی – علیه السلام – که بنی اسرائیل را بگوی که بهترین کس اختیار کند.
صد کس اختیار کردند .
وحی آمد که از این صد کس، بهترین اختیار کند ، ده کس اختیار کردند.
وحی آمد که از این ده ، سه اختیار کنید.
سه کس اختیار کردند .
وحی آمد که از این سه کس ، بهترین اختیار کنید .
یکی اختیار کردند.
وحی آمد که این یگانه را بگویید تا بدترین بنی اسرائیل بیارد !
او چهار روز مهلت خواست و گرد عالم می گشت که کس طلب کند .
روز چهارم به کویی فرو می شد، مردی را دید که به فساد و ناشایستگی معروف بود و انواع فسق و فجور در او موجود ، چنان که انگشت نمای گشته بود .
خواست که او را ببرد ، اندیشه ای به دلش آمد که : به ظاهر حکم نباید کرد ، روا بود که او را قدری و پایگاهی بود ؛ به قول مردمان ، خطی به وی فرو نتوان کشید و به این که مرا خلق اختیار کردندکه بهترین خلقی ، غره نتوان گشت .
چون هرچه کنم به گمان خواهد بود ، این گمان در حق خویش برم بهتر !
دستار در گردن خویش انداخت و به نزد موسی آمد و گفت : هرچه نگاه کردم ، هیچ کس را بدتر از خود ندیدم .
وحی آمد به موسی که آن مرد بهترین ایشان است ، نه به آن که طاعت او بیش است ، بلکه به آنکه خویشتن را بدترین دانست .
"اسرار التوحید "