گیسوی من با یک تبت در تاب افتاد
دیدی چگونه روح من بی تاب افتاد
از فتنه چشمت جهانم زیر و رو شد
خوابیدم ورویای تو در خواب افتاد
ای لیلی افسانه های دور و شیرین
لحن کلامت عشق من کمیاب افتاد
من در کنار حوض و دل غرق تمنا
ناگه دو چشمانت به روی آب افتاد
خندیدی و یک آن جهان زیرو زبرشد
آری ، به مولا ، چشم تو نایاب افتاد
من را صدا کن تا زخود بیرون بیایم
نه مثل کرمی که به پیله خواب افتاد
تاریکی و ظلمت عیان در شعرهایم
ناگه نگاهت روی آن مهتاب افتاد
همچون نگینی روی اشعارم نشستی
از حُسن رویت این غزلها ناب افتاد
این یه هدیه ناقابل از طرف مهرناز برای داداشم و خانم خوشگلش...
انشا... هزاران سال شاد و خوشبخت باشین...
و مثل شعری که براتون گذاشتم عاشق هم بمونید...
قدر هم رو بدونید و بخاطر هیچی از همدیگه ناراحت نشین...