آن زمان که در گهواره ی زمان با یاد تو تاب می خوردم
شعله های سرخ نگاه تو بود که
بر گونه های سپیدم شراره می کشیدهر دم!
پس چگونه است ستاره آسمان نگاهی خاموش میشود در دم!
در لابه لای زمان و در جستجوی کاخ آرزوهایم
آرزوهایی که با تو ساخته بودم
پیش رفتم و رفتم
تنها خورشید یاد تو راه مرا روشن می کرد.
دلم برای باغچه ی نگاه تو پر می کشید دمادم!
نگران فردا یی شدم که تو نباشی
فردایی که تمام من با تو تمام می شد
تردید وار در دایره ی زمان چرخیدم و چرخیدم
و رسیدم سر بن بست نگاه تو!
آمدم
امروز آمدم با تو بمانم!
ستاره ی من!
بدرخش
با درخشش نگاه تو، راه من چراغانی می شود.