عاشقانه ترین ترانه های قلبم را به تو می سپارم ...
و می دانم امین و محافظ آن هایی ...
روزی را به یاد می آورم که تنها تر از ...
تمام تنهایی هایت به زندگی ام قدم نهادی ...
تمام گل های یاس پرپر قدم هایت که تنها قدوم پر مهرتو ...
توانست تمام مرثیه های نا سروده قلبم را ...
در گورستان ذهنم که پر بود از نا جوانمردی های روزگار دفن کند ...
نمی دانی که چقدر تشنه لحظه های پر شکوه نگاه معصومانه توام...
می دانستی برای چشم هایت می میرم؟ ...
چه بسا که مرگ برایم سهل تر از دیدن چشمان پر مروارید توست ...
جان مرا قسم بده که در کنار شیدای چشمان مهریانت می مانی ...
می دانی که واله ام ...
آن قدر که کلمات را برای از تو گفتن کم می آورم ...
و چشم به راهم ...
چشم به راه روزی که بدانم تنها مرگ ...
در گذر حوادث مرا از تو جدا خواهد ساخت ...
منتظر روزی که در کنار تو ...
و سر برآغوش تو که برای در بر گرفتنم ...
به انداره ی دل تنگی من برای تو خواهد بود ...
سرزمین رویا را طی کنم ...
روزی که به آشیانه مهرتو قدم بگذارم و ...
در کنار تو یهترین هم پرواز, آسمان آبی عشق را بگذرانم...
می دانی که خسته ام از انتظار...
و می دانم که پر شده ای از روز های تهی بی صبری...
فروغ زندگی ام...
چه کنم بدانی بی تو من ویرانه ای بیش نیستم...
ویرانه تر از قلب تمام عاشق های زمین...
و خراب تر از دیوار های فرو ریخته تحملم ...
برای داشتن تو...
می ترسم...
می ترسم از این شهر...
که چه بی ترحم بر روح عشق صادقانه من و تو تازیانه می زند...
تنها سکوت تو و چشمان پر مهر تو به من شور عشق می دهد و مستی...
مرا از این کابوس برهان...
بیا دستم را بگیر و ...
در گوشم زمزمه کن که در کنارم می مانی...
تا همیشه...تاابد...
بی تابم...
بیا که بی تابم...
ای قامت بلند...
ای از درخت افرا ...
گردنفرازتر...
از سرو سربلند بسی پاکبازتر...
ای آفتاب تابان...
از نور آفتاب بسی دلنوازتر...
ای پاک تر...
از برف قله های الوند...
تو مهربان تر از لطف نسیم ساکت شیرازی....
در سینه خیز دشت دماوند...
و دست تو...
دست ظریف تو...
گل های باغ را...
زیور گرفته است...
و شعر های من...
این برکه زلال...
تصویر پر شکوه تو را در بر گرفته است...
من کاشف اصالت زیبایی توام...
مفتون روح پاک و فریبایی توام...
تو...
با نوشخند مهر...
با وازه ی محبت...
فرسوده جان محتضر را ز بند درد...
آزاد می کنی...
و با نوازشت...
این خشکزار خاطره ام را...
آباد می کنی...
با سدی از سکوت...
در من رساترین تلاطم ساکن را...
بنیاد می کنی...
|
*| نوشته شده در جمعه 89/12/20 و ساعت 5:6 عصر توسط
مهرناز |
نظرات ( )