در آغوشم بگیر بگذار برای آخرین بار گرمی دستت را حس کنم
و مرا ببوس تا با هر بوسه ات به آسمان پرواز کنم
نگاهم کن و التماسم را در چشمانم بخوان
قلبم به پایت افتاده است نرو
لرزش دستانم و سستی قدمهایم را نظاره کن
تنها تو را می خواهم
بگذار دوباره در نگاهت غرق شوم
و بگذار دوباره در آغوشت به خواب روم نرو.....
نگذار دوباره تنها شوم....
امشب بار دیگر هق هق باران را هوس کردم
بار دیگر نم چشمانم پهنای سرخ گونه هایم را نوازش کرد
و مرا به بهترین لحظات خاطراتمان بدون هیچ واهمه ای برد ..
امشب صدای قاصدک ها به گوشم نرسید
تا نوای عاشقانه ای را در گوشم زمزمه کنند
و برای دل من امید و مرهمی شوند ...
امشب ، آسمان ، نگاه تو را از من باز ستاند ؛
نگاهی که دوست داشتم بعد از نجوای عاشقانه ات
تنها بر چهره ی زرد و رنگ پریده ی من انداخته شود ،
تا مستی نگاهت در نگاهم جرعه ای محبت بیافریند
و ذره ای مهر بکارد و نفرت و غم را درو کند .
امشب قاب طلایی اتاق ، حکایت جدایی را در گوشم تداعی می کند
و مرا که در خواب سنگین غم تو گرفتار شدم ، بیدار می سازد ...
امشب زنبق باغچه ، دلم را به سویت رهنمون ساخت و ندا داد :
به سویش بشتاب
تا در مرداب غرق نگردد و زشتی و بی ایمانی بر دلش حک نشود .
امشب بار دیگر ورق زدم کتاب زندگی را
تا در گوشه ای از آن ، شاید ، راهی یابم
تا تو را به سوی بودن برای خودم بخوانم .
امشب ستاره ها برای دیدن تو آمدند تا تو را راضی کنند
بار دیگر به محفل خالصانه ی کوچه باغ عشق بیایی ؛
برای این است که آسمان چنین تاریک است ...
امشب را به پاس قدمهایت با تمام سیاهی اش می پذیرم
تا تو را به معبد خود دعوت کرده باشم .....
|
*| نوشته شده در پنج شنبه 89/12/12 و ساعت 4:14 عصر توسط
مهرناز |
نظرات ( )