چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند
تو نیستی که ببینی، چگونه پیچیده است
طنین ِ شعر ِ نگاه ِ تو درترانه ی من
تو نیستی که بیبنی چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغ بی جوانه من
چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید
ترا چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام !
چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
میان آن همه صورت، ترا شناخته ام !
چراغ، آینه ، دیوار، بی تو غمگینند
به مهربانی یک دوست، از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
تو نیستی که ببینی ، چگونه، دور از تو
غبار سربی اندوه بال گسترده است
بجز تو، یاد همه چیز را رها کرده است
دو شمع سوخته جان همیشه بیدار است