دوباره سکوت
دوباره تنهایی
دوباره من و یک دنیا خاطره دوباره تنها شده ام دوباره دلم تنگ است
به اندازه غم یک گل پژمرده به اندازه
سوز و تب یک دشت باران نخورده به اندازه اندوه مرغی تو قفس
دوباره صورتم نم اشک را حس کرد
دوباره باران را به انتظار نشسته ام
دوباره درد را به مداوا نشسته ام
دوباره دلشوره به دل نهفته ام
دوباره میخوام بسوی تو بیایم
دوباره دلم هوای تو را کرده دوباره دلم هوای تو را کرده ...
این روزها ، برایم روزهای دلگیری است ،
می دانی ، این روزها چندین بار نامت را زیر لب زمزمه می کنم ،
این روز ها ، از دوری ات بی قرارم ،
بگذار عاشقانه تر بگویم :
این روزها ، تمام وجودم در یک حرف کوچک " تو " خلاصه شده ،
این روزها ، آرزو می کنم :
ای کاش در کوچه های کودکی می ماندم ،
ای کاش سایه ها از ذهنم رخت بر می بستند ،
و ای کاش می توانستم سکوت غم انگیز صحرای دلم را بشکنم .
غوطه ور در این افکار ، ناگاه به خود می آیم : همه رفته اند ، و من تنها مانده ام ،
بهت زده و حیران ، در وسط اتاق می ایستم ، چه سکوت غمباری !
پارچه های سیاه روی دیوارها و گل های خشک و پژمرده ،
خبر از فصل جدایی و نیستی می دهد .
آه ، دیگر آفتابی نیست که هر صبح با طلوع خود ، مرا بیدار کند ،
دیگر کسی نیست تا گرد و غبار دل ابری ام را ، پاک کند ،
دیگر کسی نیست تا مرا با نگاهش ،بدرقه کند ،...
و من دوباره به خود می آیم : تو دیگر نیستی،
و من ، امروز ، بی تو ، گمشده ای در کوچه پس کوچه های عمرم ،
امروز دیگر به تنهایی خو گرفته ام و جزیی از وجودم شده ،
و دیگر رمقی برای رفتن به انتهای سفر ندارم .
و امروز من به یاد آن روزها ، و در حسرت دیدارت ، می گریم ،
و آرزو می کنم : ای کاش می شد یک بار ، تنها یک بار دیگر ، تکرار شوی ...
|
*| نوشته شده در یکشنبه 89/11/24 و ساعت 12:52 عصر توسط
مهرناز |
نظرات ( )