عشق و دوستی

همسرم یک الگوی معنوی پیدا کرده تا بتواند به کمک آن، دوران کودکی خود را پاک کند. شوهرم بیشتر مایل است با همکارانش اوقات خود را بگذراند.

آیا این زندگی دوام خواهد آورد؟

صحبتهای زن:

سودابه  43 ساله، صاحب یک فروشگاه بزرگ پوشاک در حالی که به شدت گریه می کند می گوید: " احساس می کنم زیر پایم خالی است. ازدواج ما، ازدواج ایده آلی نبوده ولی همیشه احساس می کردم ما به هم تعلق داشته ایم. اصلا" نمی دانم چکار باید بکنم.کامران می گوید تو عوض شدی، در حالی که احساس میکنم به کسی دیگر علاقمند شده است."

"او در یکی از مراکز پزشکی مشغول به کار است و در همانجا هم با آذین، یکی از منشی های مرکز، ارتباط پیدا کرده. ظاهرا" آنها نقاط مشترک زیادی دارند با وجود آنکه آذین 15 سال کوچکتر از کامران است. کامران با اصرار می گوید ارتباط آنها فیزیکی نیست ولی من مطمئنم اینطور که پیش می رود کار به آنجا هم خواهد کشید."

"در یک مورد حق با کامران است. من دیگر آن سودابه ای که 21 سال پیش با او ازدواج کرد نیستم. و خدا را شکر اصلا" هم مایل نیستم مثل آن وقتها باشم. چیزی که در وجود من مفقود بود عزت نفس بود، و همین هم باعث شده بود کامران به سمت من کشیده شود. او متاسفانه فکر می کند باید از همه حمایت کند."

"من بچگی خوبی نداشتم - گذشته ام بسیار سخت بود. فرزند سوم و تنها دختر یک زوج معتاد بودم . پدرم تاجر بود. او به کوچکترین بهانه ای ما را کتک میزد و من و برادرانم هیچ گاه طعم خوش محبت پدری را به خوبی در زندگی مان حس نکردیم. مادرم هم از او آزار می دید ولی به جای آنکه از من طرفداری کند، کاری می کرد که مایوس و ضعیف تر شوم. او در مقابل دوستانش مرا مسخره می کرد. کاری کرده بود که همیشه احساس کنم هرگز هیچ کس مرا دوست نخواهد داشت."

" تنها دلخوشی من ارتباط محترمانه و محبت آمیزم با برادر بزرگم بود او همیشه در آن دوران سخت حامی و یاورم بود و به نوعی خلا عاطفی کمبود محبت والدینم را جبران میکرد. هنوز هم از مدرسه متنفرم. دوستان خیلی محدودی در مدرسه داشتم و به دبیرستان هم نرفتم. به جای درس خواندن، در یک فروشگاه بزرگ پوشاک کار پیدا کردم. حقوقم خیلی ناچیز بود ولی همینکه  زمانی را در روز فارغ از محیط خانه بودم  مرا راضی می کرد . بعد از ازدواجم هم بندرت آنها را دیدم و امروز هم که هیچ ارتباطی با آنها ندارم."

" چند سال بعد که صاحب فروشگاه باز نشسته شد، توانستم روی پای خودم بایستم. با گرفتن وام، فروشگاه را خریدم. حالا فقط پنج نفر در فروشگاه من از سراسر کشور سفارش می گیرند. سال گذشت100 میلیون تومان درآمد داشتم."

..... او ادامه می دهد:

"وقتی 21 ساله بودم با کامران آشنا شدم. او 25 ساله و دانشجوی سال آخر پزشکی بود. چند ماه از آشنایی ما می گذشت که احساس کردم می توانم به او اطمینان کنم و در مورد دوران کودکی ام با او صحبت کردم. به شدت متاثر شده بود و من هنوز هم فکر می کنم یکی از دلایل ازدواج او با من، حمایت از من و کمک به فراموش کردن آن دوره ی وحشتناک بوده است. من هنوز هم حس می کنم ارتباط معنوی عمیقی با او دارم. احساس می کنم خدمتی که او به من کرد را هیچ کس دیگری نکرده است."

" سال بعد با هم ازدواج کردیم و 10 ماه بعد دوقلو هایمان ، دنیا و دیبا ، بدنیا آمدند. چند سال بعد از آن، خیلی سریع گذشت. پذیرش مسئولیت مادرانه مرا به شدت مشغول کرده بود. سه سال پیش که دخترها به دبیرستان رفتند ناگهان متوجه شدم چقدر برای سر و صداها و هیاهو های آنها دلتنگ شده ام. بنابراین روزهای بیشتری را به کار بیرون از خانه ام اختصاص دادم و در جلسات مباحثات زنان که در خارج از شهر برگزار می شد شرکت می کردم." در همان دوران بود که به خواندن کتابهای روانشناسی پرداختم و چشمانم به راهی جدید برای رسیدن به آرامش درونی باز شد. از آن به بعد در جلسات هفتگی و سخنرانی های گروهی شرکت می کردم. و به این ترتیب الگوی معنوی جدیدی یافتم و باورهایم کاملا" عوض شد.  یوگا کار می کردم و غذاهای طبیعی می خوردم و محصولاتی را می خریدم که به طبیعت آسیب نمی رساندند. کامران این شیوه را به هیچ وجه نمی پسندید . او مدام به خاطر غذاهای سالمی که جایگزین خرت و پرت های موردعلاقه اش کرده ام غر می زند. علاوه بر این ارتباط ما با هم خیلی خیلی کم شده. هرگز در مورد کار ش حرف نمی زند، من هم دیگر چیزی از او نمی پرسم."

" خجالت آور است...ما با هم غریبه شده ایم. هرگز فراموش نمی کنم در یکی از بعدازظهرهای دوران ماه عسلمان وقتی در کوهستان مه گرفته گم شده بودیم، هر دو فهمیدیم که اعتقاد عمیقی به هم داریم و حاضریم جانمان را فدای هم کنیم. کامران تنها کسی بود که احساس می کردم به خاطر من زنده است. خیلی دلم می خواهد که باور کنم هنوز هم ارتباط قلبی بین ما محکم است. اما الآن او یکی دیگر را پیدا کرده و قلب مرا شکسته است."   صحبتهای مرد:

کامران، 47 ساله ، می گوید : " سودابه، همه چیز را اشتباه تعبیر می کند من نمی خواهم از او جدا شوم . آنچه که من می خواهم ارتباطی است که در آن هر دو طرف به هم توجه کنند و همه چیز را بین خود تقسیم کنند. آشنایی من با همکارم آذین به من نشان داد که ارتباطی که بین من و سودابه وجود دارد ارتباط زناشویی نیست. ما حتی بندرت در یک اتاق می خوابیم. ما حتی باهم در یک خلوت مطبوع حرف نمی زنیم ، شوخی نمی کنیم و خلاصه هیچ ارتباط خصوصی نداریم. من نمی توانم باور کنم که سودابه حتی من را دوست داشته باشد."

" قبل از اینکه دخترانمان به دبیرستان بروند، محور همه ی ابعاد زندگی ما، آنها بودند. تا آن زمان سودابه به راحتی همه ی وظایف خود را انجام می داد. دومین باری که او را دیدم فهمیدم که او از پس هر کاری بر می آید. اما شاید فشار آن همه سختی ها و زحمات بود که نهایتا" فریاد اعتراضات او را بلند کرد. او به شدت حساس و زود رنج شده است و مدام ابراز خستگی می کند، اما اگر من راه حلی پیشنهاد کنم، مثل کمک گرفتن از کسی ، مرا به موعظه یا سرزنش کردن متهم می کند. احساس می کنم شدیدا" در حاشیه ی زندگی او قرار گرفته ام. اعتراف می کنم که مفاهیم معنوی که برای او مطرح شده و الگوهایی که برای خود تعیین کرده، برای من قابل فهم نیست. از نظر من مردی که او مرتب در سمینارهایش شرکت می کند، یک شیاد است. او مبالغ هنگفتی پول می گیرد تا آنچه را که همه می دانند را به شکلی دیگر برایشان تکرار کند. اما اگر این را بگویم او با بد خلقی هزار دلیل برای کج فهمی من آورده و می رود.

" اگر او هم تمایلی برای اصلاح این وضع نشان می داد خوب بود ولی من که نمی خواهم به زور او را وادار کنم نوع ارتباطش را با من عوض کند. او خرید محصولاتی که خودش تایید نمی کند را قدغن کرده است. اگر اتفاقا" من فراموش کنم و چیزی بخرم و به خانه بیاورم که او ممنوع کرده بوده با من مثل یک مجرم خطرناک رفتار می کند. من فقط اجازه دارم شیر بدون چربی و روغن کانولا و شناسنامه دار بخرم. سالها بود که ما یک شیشه شوی خاص می خریدیم اما الآن شیشه شوی در کار نیست، فقط اجازه داریم از سرکه، آب و آبلیمو برای شستن شیشه ها استفاده کنیم. هر محصولی که می خریم حتما" باید تهیه شده از مواد بازیابی شده باشد یا در کارخانه ای تولید شده باشد که آن مواد را روی حیوانات آزمایش نمی کنند. همچنین او با گروهی از افراد مسن مراوده پیدا کرده که من هیچ زبان مشترکی با آنها ندارم."

" من به دنبال یک زندگی ایده آل نیستم، فقط می خواهم همان زندگی که داشتیم را داشته باشم. من دوستان قدیمیمان را دوست دارم. یکی از همین دوستان، اولین بار سودابه را به من معرفی کرد. روزی که برای اولین بار همدیگر را دیدیم مثل یک ثانیه گذشت ؛ و من همیشه در کنار سودابه احساس همان روز اول را داشتم. هنوز مدت زیادی از آشنایی ما نگذشته بود که او راجع به دوران کودکی اش برای من حرف زد. من شگفت زده و متعجب بودم نه تنها به خاطر تحمل این همه رنج و سختی بلکه به دلیل رشد و بالندگی او در چنین محیطی. من بیشتر از همه عاشق، پر انرژی بودن او بودم. یادم می آید به او قول دادم همیشه در کنارش خواهم بود.

.....او ادامه می دهد :

" نمی خواهم بگویم همه چیز تقصیر سودابه بوده. او راست می گوید، من هرگز نمی خواستم در مورد محیط کارم با او حرف بزنم. سرو کار من مدام با افراد بیمار و ناخوش است ؛ در خانه نیاز به استراحت دارم. ضمن آنکه من هیچوقت نمی توانستم در مورد مسائل شخصی ام خوب حرف بزنم . شاید به خاطر آنکه هرگز این کار را یاد نگرفته ام. دوران کودکی سودابه داستان وحشتناکی بوده است ولی من هم زندگی کسالت باری داشته ام. پدرم در یک شرکت بیمه کار می کرد. وقتی به خانه برمی گشت شام می خورد، جلوی تلوزیون لم می داد و بعد هم می رفت و می خوابید. مادرم منشی بود و وقتی بیشتر مادران در خانه بودند، سر کار بود و من و برادرانم مجبور بودیم بعد از مدرسه برویم خانه ی همسایه. هیچ کدام از ما در مورد اتفاقاتی که در طول روز برایمان افتاده بود با هم حرف نمی زدیم. من اگر از چیزی ناراحت می شدم، عادت کرده بودم که در دلم نگه دارم. من پسر بچه ای بودم که همیشه احساس تنهایی و بی کسی می کردم....همان احساسی که امروز در زندگی مشترکمان دارم.

"حدود یک سال پیش بود که با آذین آشنا شدم. او هم زندگی زناشویی موفقی نداشته. همسرش از او خواسته کارش را رها کند و بچه دار شود اما او قبول نکرده . روابط من و آذین عاشقانه نبود، اما اگر من می گذاشتم می توانست به آن مسیر برود. من با او بیش از سودابه حرف می زدم. مطمئنم آذین بیشتر به من فکر می کند تا سودابه. او به من نشان داده که چقدر در زندگی مشترکم با سودابه، محرومم. من هنوز هم مایلم زندگیم  را نجات دهم....و امیدوارم خیلی دیر نشده باشد.

صحبتهای مشاور :

مشاور می گوید: "مراجعه ی این زوج به دفتر من به دلیل احساساتی شدن کامران بود. من تعجب نکرده بودم. شاید گاهی احساساتی شدن شوهر جدی گرفته نشود اما زنی که فوران احساسات شوهرش را ببیند می تواند متعجب شود و تحت تاثیر قرار بگیرد. نادیده گرفتن احساسات یک نفر و عدم اطمینان به درونیات او چیزی است که سودابه از دوران بچگی فرا گرفته. همچنین او انفکاک و فاصله افتادن بین یک زن و شوهر را به چشم خود دیده است."

" در حالیکه افشاگری کامران اعتماد به نفس سودابه را هدف قرار داده، خبر خوش این است که کامران می خواهد برای نجات زندگی خود کاری بکند. در اولین جلسه ی مشاوره کامران به سودابه قول داد دیگر با آذین قرار ملاقات نگذارد و همه ی توان و تمرکز خود را برای حفظ زندگی مشترکشان به کار گیرد. "

"اول از آنها خواستم فاکتورهایی که باعث فاصله افتادن میان آنان شده را پیدا کنند. سودابه و کامران با تمام انرژی سعی می کردند آنچه را که به زندگی آنها نفوذ کرده و موجب جدایی آنها از یکدیگر شده را پیدا کنند. ازدواج ادامه ی روند رشد و انطباق است، ولی وقتی یکی از طرفین تغییر می کند ( در هر مرحله ای)، برای طرف مقابل پذیرش این تغییر کار ساده ای نیست."

" زندگی مشترک کامران و سودابه همیشه یک زندگی معمولی بوده است - بد نبوده ولی خوب هم نبوده. با بدنیا آمدن بچه ها به عنوان یک دغدغه ی مشترک و تعدیل کننده ی تفاوتها و مشاجرات، ارتباط دوستانه و خلوت آنها مورد غفلت واقع شده است. آنها بندرت در کنار هم نشسته اند و با هم حرف زده اند."

" در خانواده ی کامران صحبت کردن در مورد خود، وجود نداشته است، بنابراین برای او حتی صحبت کردن با سودابه در مورد آنکه روز را چگونه گذرانده سخت است. او عادت کرده است حرفهایش را در سینه نگه دارد. از طرف دیگر سودابه نیز بندرت راجع به کودکی خود حرف می زند. او معتقد است اگردر همه ی ابعاد زندگی بتواند ممتاز باشد، از شر آن دوران خلاص می شود و می تواند آنرا به فراموشی بسپارد. اما درونیات آزار دهنده و کشمکش ها، نیاز به فضای لازم دارند تا بروز کنند و در مورد آنها حرف زده شود تا درمان شوند. وقتی کامران کاوش های معنوی سودابه را پست می شمارد، سودابه همان احساسی را خواهد داشت که به عنوان یک دختر بچه ی بی پناه تجربه کرده بود.

....و مشاور ادامه می دهد :

گوش دادن به حرفهای یکدیگر و ابراز احساسات مختلف طرفین، این امکان را فراهم می کند که هر دو با نگاه بخشایشگر به هم نگاه کنند. ما چندین جلسه با سودابه در مورد خشم او نسبت به والدینش صحبت کردیم. هرچه بیشتر حرف می زدیم، بیشتر متوجه می شد که آنها تا چه حد مشکل روحی، روانی داشته اند و در نهایت او توانست بفهمد که تقصیری متوجه خودش نبوده و دیگر از دست خودش عصبانی نبود. وقتی متوجه شد که احساسات منفی او در مورد خودش بیجا بوده، همانطور که کامران را نیز بیهوده مقصر می دانسته است....فضا برای شکوفایی و ابراز احساسات عاشقانه میان آن دو فراهم شد.

" از آ

" جلسات مشاوره ی ما 6 ماه بطول انجامید. در جلسه ی آخر احساس کردم که آنها کاملا" دریافته اند که چه تفاوتهایی با هم دارند و چه چیزها و چه کسانی این تفاوتها را بوجود آورده اند. اکنون آنها از صمیم قلب برای انطباق با هم می کوشند و هرگز اجازه نمی دهند مشکلات کوچکشان حل نشده باقی بماند. کامران می گوید : "ممکن است ما اختلاف سلیقه هایی داشته باشیم ولی عشق و احترامی که بین ما است دو طرفه و بی نظیر است."

نجاییکه هیچ کس نمی تواند خود را در اختیار دیگری قرار دهد مگر آنکه از طرف او احساس امنیت کند، از هر دوی آنها خواستم به من بگویند مایلند طرف مقابلشان چه تغییری بکند تا او بتواند به او اطمینان کند و در کنارش احساس امنیت و آرامش داشته باشد. سودابه گفت : " می خواهم کامران دیگر مرا نصیحت یا سرزنش نکند" و کامران گفت : " نمی دانم چطور به او بگویم که چقدر احساس حقارت می کنم و چقدر اذیت می شوم از اینکه در زندگی جدید او هیچ جایگاهی ندارم". سودابه موافقت کرد که کامران را دعوت کند تا با همه ی دوستان جدید او آشنا شود و تک تک آنها را بشناسد. در مقابل کامران نیز به او قول داد برای آنچه که در مورد سودابه نمی فهمد صبورتر باشد و به او فرصت توضیح دادن بدهد. آنها هردو قول دادند همه ی تلاش خود را بکنند تا برای هم همسران خوبی باشند. خلاصه آنکه کامران و سودابه فرصتی برای خود فراهم کردند که نسبت به هم بیشتر احساس مسئولیت کنند و کمتر از خودشان دفاع کنند؛ به جای توهین و تحقیر، با مهربانی و محبت با هم حرف بزنند و بیشتر فضای مفرح و لذت بخش برای یکدیگر بسازند تا فضایی خشک و جدی.

تصاویر زیبا سازی وبلاگ           Www.bahar22.com       خدمات وبلاگ نویسان جوانبهاربیست                   www.bahar22.com




| *| نوشته شده در دوشنبه 89/7/26 و ساعت 8:41 عصر توسط مهرناز | نظرات ( )