عشق و دوستی

نامزدی جزو موقعیت‌هایی است که ما به موجب آن با تفاوت‌های فردی و خانوادگی زیادی روبه‌روی می‌شویم مثلا من شخصی را می‌شناسم که در یک خانواده بسیار مبادی آداب و رو دربایستی‌دار بزرگ شده است. این دختر خانم «لادن» نام دارد. برای او خواستگاری پیدا شد که ظاهرا آدم‌های خوبی بودند. مرد جوان، خانه، اتومبیل و یک کارگاه کوچک داشت. بنابراین خانواده لادن با این ازدواج موافقت کردند و قرار بر این شد که آن دو یعنی لادن و «شهاب» چند ماهی عقد کرده باقی بمانند تا خانواده دختر برای تهیه جهیزیه فرصت کافی داشته باشند. از طرفی آپارتمان شهاب در اجاره شخص دیگری بود و ‌باید تخلیه می‌شد. در اولین جلسه که لادن، شهاب را به منزل پدر و مادر خود دعوت کرد، مادرش چند نوع غذا، دسر، سالاد و... تهیه کرد. از میوه و شیرینی و تنقلات هم چیزی کم نبود. وقتی سفره شام چیده شد اگر کسی از در تو می‌آمد که از جریان بی‌‌اطلاع بود گمان می‌کرد آنها هفت، هشت نفر مهمان دارند، در حالی‌که تنها مهمان خانه، داماد عزیزشان بود. گذشته از این تمام اعضای خانواده لادن لباس رسمی پوشیده بودند. از تعارف‌ها و بالا بشین گفتن‌های آنان نیز هر چه بگویم کم گفتم. خلاصه این‌که آن شب به خوبی و خوشی سپری شد. چندروز بعد هم شهاب، لادن را به منزل‌شان دعوت کرد. نزدیک غروب وقتی این زوج جوان وارد خانه پدری شهاب شدند، آن‌جا را به شدت نامرتب و درهم یافتند. البته این امر برای خانواده شهاب عادی بود ولی لادن که حسابی جا خورده بود تصور کرد اتفاق غیر منتظره‌ای رخ داده است، مثلا یک عده تروریست آن‌جا بمب منفجر کرده‌اند. پس با تعجب از نامزدش پرسید: چی شده؟! برای خونوادت مشکلی پیش اومده؟
شهاب جواب داد: فکر نکنم. آنگاه مادرش را صدا زد. مادر آقا شهاب با سر و وضعی آشفته درست مثل کسی که از خواب پریده باشد از اتاق خارج شد. او سلام سردی به عروسش کرد و خود را روی کاناپه انداخت. شهاب نیز با آرامش گوشه‌ای نشست و رو به لادن گفت: بیا بشین!
    دختره بیچاره مبلی را انتخاب کرد و روی آن جا گرفت. هیچ کس، حتی با یک استکان چای از او پذیرایی نکرد... وقتی برادر کوچک‌تر شهاب به خانه آمد، مادر بلند شد و به آشپزخانه رفت. او در حالی‌که سفره مچاله شده‌ای به دست داشت به اتاق بازگشت و سفره را روی زمین انداخت. تعدادی قاشق و چنگال کنار سفره ریخته بود و بشقاب‌ها را در کنار آنها گذاشت. سپس یک سطل ماست و یک قابلمه آورد. او با خونسردی تمام توی بشقاب‌ها مقداری عدس پلو ریخت و آنها را روی سفره چید. آنگاه رو به بقیه گفت: بیاین شام بخوریم. هر دو پسر به طرف سفره رفتند اما دختر جوان که نزدیک بود قالب تهی کند از جایش تکان نخورد. شهاب او را به کنار سفره فرا خواند. لادن جواب داد: من اشتها ندارم.
    مادر شهاب گفت: چرا اشتها نداری؟ و خودش شروع به خوردن کرد.
    سرانجام سفره آن شام باشکوه جمع شد. لادن خود را آماده کرد تا شهاب او را به منزلش برساند. به محض این‌که آنها از خانه بیرون رفتند، بغض دختر جوان ترکید و زد زیر گریه. پسر جوان که از رفتار همسرش سردر نمی‌آورد از او پرسید: چیزی شده...
    دختر با خشم پاسخ داد: دیگه می‌خواستی چی بشه؟! اگه مامانت دوست نداشت من بیام خونتون، چرا منو آوردی این‌جا؟
    - کی به تو گفته مامان من دوست نداشت تو بیای این‌جا؟!
    - لازم نیست که هر چیز رو به آدم بگن... خودم فهمیدم...
    - من که نمی‌دونم تو چی فهمیدی و از کجا فهمیدی؟
    لادن که در ابتدا رفتار خانواده نامزدش را توهینی مستقیم و صریح نسبت به خودش تلقی کرده بود، پس از مدت کوتاهی فهمید که آنها بدون هیچ نیت سوء و تنها از سر عادت، آن رفتار را کرده‌اند، یعنی حتی اگر سفیر کبیر روسیه هم به منزل آنان می‌رفت مادر شهاب به همین شکل از او پذیرایی می‌کرد.
    این تنها ویژگی خانواده شهاب نبود که لادن را می‌رنجاند. آنها به پوشیدن لباس‌های اطو نشده هم عادت داشتند.
    پس از مدتی لادن از این رفتار به تنگ آمد و مشکل را با مادرش بازگو کرد. مادر لادن که زن دانا و با تجربه‌ای است و از قبل هم متوجه خصوصیات ناشایست دامادش شده بود، دختر را آرام کرد و گفت:
    - ببین عزیزم تو زندگی مشکلات زیادی وجود داره. ما نباید از مشکلات فرار کنیم. باید اونارو حل کنیم. همه آدما به خودی خود از تمیزی، لباس مرتب و سفره چیده شده خوش‌شون می‌یاد. تو باید سعی کنی تو همین مدت نامزدی، شهابو به این چیزا عادت بدی. شهاب قلبا پسر خوبیه و ارزششو داره.
    از آن پس مادر لادن به کرات شهاب را به منزل خودشان دعوت می‌کرد و هر بار با همان شیوه اولیه از وی پذیرایی کرد. لادن به سفارش مادر از نامزدش خواست لباس‌های نامرتبش را به او بدهد تا اطو کند. دختر جوان پس از شستن لباس‌ها آنها را اطو می‌کشید و عطر می‌زد و به دست شهاب می‌داد. حتی به او یادآور می‌شد که باید ناخن‌هایش را بگیرد. همه این‌ها گر چه آسان نبودند ولی بسیار تاثیر داشتند چون پس از مدتی شهاب به نظم و پاکیزیگی خو گرفت و دیگر نمی‌توانست همچون سابق نامرتب باشد. امروز اگر شما شهاب را ببینید باور نخواهید کرد که او در یک خانواده شلخته بزرگ شده است. بنابراین انسان باید برای آنچه می خواهد زحمت بکشد...



| *| نوشته شده در شنبه 89/8/1 و ساعت 10:33 عصر توسط مهرناز | نظرات ( )