کاش مي شد قلبها آباد بودکينه و غمها به دست باد بودکاش مي شد دل فراموشي نداشتنم نم بارون هم آغوشي نداشتکاش مي شد کاشهاي زندگيگم شوند پشت نقاب زندگيکاش مي شد کاشها مهمان شونددر ميان غصه ها پنهان شوندکاش مي شد آسمان غمگين نبودردپاي قهر و کين رنگين نبود
کاش ميشد اشک را تهديد کردفرصت لبخند را تمديد کردکاش ميشد از ميان لحظه هالحظه ي ديدار را تجديد کرد
با من امشب چيزي از رفتن نگونه نگو، از اين سفر با من نگومن به پايان مي رسم از کوچ توبا من از آغاز اين مردن نگو
کاش ميشد لحظه ها را پس گرفتکاش ميشد از تو بود و با تو بودکاش مي شد در تو گم شد از همهکاش ميشد تا هميشه با تو بود
کاش فردا را کسي پنهان کندلحظه را در لحظه سرگردان کندکاش ساعت را بميراند به خوابماه را بر شاخه آويزان کند