امروز کولي سرزمين تو ام... حتي پدرم هم مرا نخواهد شناخت... يقين دارم تو باشي مرا ميشناسي...لطفا امروز هواي زندگي را داشته باش ... شايد من همان حوالي باشم ...چقدر مردم اين شهر پي خرافه ميگردند...کوچه به کوچه وخيابان به خيابان ميگردم!اگر بگذري ناگاه و من نبينم چه؟؟ لطفا امروز کمي سر به هوايي کن مگر چه ميشود؟؟؟دوستم ميگويد سراغت را فقط بايد ميان شعرها بگيرم و بس...او که نميداند...دلگير نميشوم!تمام اسپند هايم را براي سلامتي تو درون اسپند دان ميريزم...در اقبال چشم مردم پي لحن نگاه تو ميگردم...ميدانم اگر تو باشي شبيخون نگاهت بي سلاح و اسيرم خواهد کرد...تو پشت هر اتفاق غريب هم که پنهان باشي آشناي مني!!!!قلب من گاه نبض ثانيه هايت را ميگيرد...ميگردم و ميگردم کولي وار و سرگردان ...جان من؟!!! پنهان شدن تا کي؟؟؟؟