آنچه از من خواستي با کاروان آورده ام از در و ديوار عالم فتنه مي باريد و من اندرين ره از جرس هم بانگ ياري برنخاست تا نگويي زين سفر با دست خالي آمدم قصه ويرانه شام ار نپرسي خوش تر است ديده بودم تشنگي از دل قرارت برده بود تا به دشت نينوا بهرت عزاداري کنم تا نثارت سازم و گردم بلا گردان تا دل مهرآفرينت را نرنجانم ز درد