ناتوان، گذشته ام کوچه ها
نيمه جان رسيده ام به نيمه راه
چون کلاغ خسته اي در اين غروب
مي برم به آشيان خود پناه
در گريز، از اين زمان بي گذشت
در فغان، از اين ملال بي زوال
رانده از بهشت عشق و آرزو
مانده ام همه غم و همه خيال
مي روم ز ديده ها نهان شوم
مي روم که گريه در نهان کنم
يا مرا جدايي تو مي کشد
يا تو را دوباره مهربان کنم
اين زمان، نشسته بي تو، با خدا
آنکه با تو بود و با خدا نبود
مي کند هواي گريه هاي تلخ
آنکه خنده از لبش جدا نبود
بي تو من کجا روم؟ کجا روم؟
هستي من از تو مانده يادگار
من به پاي خود به دامت آمدم
من مگر ز دست خود کنم فرار
تا لبم دگر نفس نمي رسد
ناله ام به گوش کس نمي رسد
مي رسي به کام دل که بشنوي
ناله اي از اين قفس نمي رسد